بیوگرافی و عکسهای آزاده زارعی بازیگر نقش باران




تاریخ تولد:۱۰ خرداد سال ۱۳۶۸ 

تحصیلات: کارگردانی 

آزاده زارعی بازیگر جوان و خوشروی سینمای ایران که در فیلمهای آمین خواهم گفت ، اکباتان و برف روی شیروانی داغ حضور داشته است (در دو فیلم آخر به عنوان منشی صحنه) آزاده زارعی در نقش اصغر فرشته حضوری متفاوت و به یاد ماندنی داشت.

 شناخته‌ترین بازیگر فیلم فرزاد حسنی است که در نقشی متفاوت جلوی دوربین رفته. محمود نظرعلیان، علیرضا مهران، آزاده زارعی، ساناز اسدی، حمید حبیبی‌فر، محمد فصیحی، حسن سکوند و میسا مولوی دیگر بازیگران این فیلم هستند. «آمین خواهیم گفت» به تهیه‌کنندگی مشترک سامان سالور و سید امیرسیدزاده روایتگر قصه‌ای عاشقانه در بستری انسانی است.

در سریال آوای باران نیز نقش اصلی این سریال را آزاده زارعی بازی می کند که پیش از این در فیلم «آمین خواهیم گفت» به کارگردانی سامان سالور بازی کرده است. از دیگر بازیگران نقش های اصلی این سریال می توان به ثریا قاسمی، حمیدرضا پگاه، سام درخشان، الهام چرخنده، مهران احمدی، سپیده خداوردی و امیر دژاکام اشاره کرد.















چه مجرديد چه متاهل، حتما بخوانيد......!!!!!



وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.بقیه در ادامه مطلب...

ادامه نوشته

بدون شـــــــــرح ...

نامه یک دختر به همسر آینده اش...



عزیزم!

می توانی خوشحال باشی، چون من دختر کم توقعی هستم.

 اگر می گویم باید تحصیلکرده باشی، فقط به خاطر این است که بتوانی خیال کنی بیشتر از من می فهمی!

 اگر می گویم باید خوش قیافه باشی، فقط به خاطر این است که همه با دیدن ما بگویند"داماد سر است!" و تو اعتماد به نفست هی بالاتر برود!

اگر می گویم باید ماشین بزرگ و با تجهیزات کامل داشته باشی، فقط به این خاطر است که وقتی هر سال به مسافرت دور ایران می رویم توی ماشین خودمان بخوابیم و بی خود پول هتل ندهیم!

اگر از تو خانه می خواهم، به خاطر این است که خود را در خانه ای به تو بسپارم که تا آخر عمر در و دیوارآن، خاطره اش را برایم حفظ کنند و هرگوشه اش یادآور تو و آن شب باشد!

اگر عروسی آن چنانی می خواهم، فقط به خاطر این است که فرصتی به تو داده باشم تا بتوانی به من نشان بدهی چقدر مرا دوست داری و چقدر منتظر شب عروسیمان بوده ای!

اگر دوست دارم ویلای اختصاصی کنار دریا داشته باشی، فقط به خاطر این است که از عشق بازی کنار دریا خوشم می آید... جلوی چشم همه هم که نمی‌شود!

اگر می گویم هرسال برویم یک کشور را ببینیم، فقط به خاطر این است که سالها دلم می خواست جواب این سوال را بدانم که آیا واقعا "به هرکجا که روی آسمان همین رنگ است"؟! اگر تو به من کمک نکنی تا جواب سوالاتم را پیدا کنم، پس چه کسی کمکم کند؟!

اگر از تو توقع دیگری ندارم، به خاطر این است که به تو ثابت کنم چقدر برایم عزیزی!

و بالاخره...

اگر جهیزیه چندانی با خودم نمی آورم، فقط به خاطر این است که به من ثابت شود تو مرا بدون جهیزیه سنگین هم دوست داری و عشقمان فارغ از رنگ و ریای مادیات است....

عذر خواهی به دلیل آپ نکردن....

با عرض شرمندگی فراوان از آنلاین نبودن زیاد و آپ نکردن در این وبلاگ به علت کمبود وقت شدید با توجه به اینکه تو این مدت درگیر کارای عروسیم بودم به اطلاع می رسانم فعالیت رسمی این وبلاگ به زودی دوباره آغاز می شود.ایشالا قسمت همتون بشه....

سوتی شبکه سه و سریال مادرانه!!

برعکس گرفتن موبایل!

منبع:ملیت

قیمت معجزه ...

وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود،شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند. او فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای اوندارند.پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه پرخرج جراحی پسرش را بپردازد.

سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت : فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.

سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را در آورد.قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد،فقط 5 دلار.

بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود.

دخترک پاهایش را بهم میزد و سرفه می کرد،ولی داروساز توجهی نمی کرد. بالاخره حوصله ی سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه ی پیشخوان ریخت، داروساز جا خورد رو به دخترک کرد و گفت : چه می خواهی ؟

دخترک جواب داد : برادرم خیلی مریض است می خواهم معجزه بخرم.

داروساز با تعجب پرسید : ببخشید ؟!

دخترک توضیح داد : برادر کوچک من،داخل سرش چیزی رفته و بابایم می گوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد. من هم می خواهم معجزه بخرم،قیمتش چقدر است ؟

داروساز گفت : متاسفم دختر جان ، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت : شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد،این هم تمام پول من است،من کجا می توانم معجزه بخرم؟

مردی که گوشه ای ایستاده بود و لباسهای تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید چقدر پول داری ؟

دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت : آه چه جالب،فکر کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد.

بعد به آرامی دست دخترک را گرفت و گفت : من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر کنم معجزه برادرت پیش من باشد.

آن مرد ، دکتر آمسترانگ فوق تخصص مغزو اعصاب در شیکاگو بود.

فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.

پس از جراحی،پدر نزد دکتر رفت و گفت : از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه ی واقعی بود، می خواهم بدانم برای هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم ؟

دکتر لبخندی زد و گفت : 5 دلار بود که پرداخت شد.

انسانیت گوهر گرانبهایی است .

 

منبع: وبلاگ انارهای دانه به دل

با نگاه کردن به اين عکس، ميزان استرس خود را محک بزنيد...

 

این عکس میزان استرس تان را نشان می دهد.در واقع هر چه میزان استرس شما بیشتر باشد حرکات بیشتری را در تصویر زیر می بینید. شما می توانید با دیدین این عکس استرستان را کم کنید و بقیه عمرتان را با آسودگی خاطر و آرامش بیشتری سپری کنید.

نامه ای به خدا که به واقعیت پیوست...

این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه طلبه ای در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود. آن قدر فقیر بود که شب ها می رفت دوروبر حجره های طلبه ها می گشت و از توی آشغال های آن ها چیزی برای خوردن پیدا می کرد.یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.

 

متن نامه در ادامه مطلب....

 

 

 

 

ادامه نوشته

دلتنگـــــــــــــی....

گاهـ ـی حجـ ـم ِ دلــــتنـگی هایـ ـم
آن قــَ ـــ ـدر زیـاد میشود
که دنیــــا
با تمام ِ وسعتش
برایـَم تنگ میشود ...
... دلتنــگـم...
دلتنـــــگ کسی کـــــه
گردش روزگــــارش به من که رسیــــد از
حرکـت ایستـاد...
دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید...
دلتنگ ِ خود َم...
خودی که مدتهــــ ــــ ــاست گم کـر د ه ام ...
گذشت دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیم
حالا یک بار از شهر می رویم
یک بار از دیار … یک بار از یاد … یک بار از دل … و یک بار از دست
..